من روز به روز تپلتر میشم و شکم مامان روز به روز بزرگتر.دور شکمش رو اندازه گرفت،۱۱۲ سانتی متر بود.مامان هرروز خودشو وزن میکنه و احساس میکنم از این اضافه وزنی که تقریبا هر هفته پیش میاد کلافه شده.تا امروز هم به هیچکس نگفته دقیقا چند کیلو و چقدر چاق شده.به همه دروغ میگه و تقریبا ۵ کیلو کمتر میگه.نا اینجا هم فقط من و خودش میدونیم چه خبره و این هم یکی دیگه از رازهای مامانه که من توش شریکم.
مامان این روزها زیاد فکر میکنه.خیلی زیاد.....به یکسال پیش که از من خبری نبود و هر کس هم بهش حرف از بچه دار شدن میگفت خیلی محکم جواب میداد :ما بچه نمی خوایم........
ولی الان خوشحاله.به روزی فکر میکنه که برمیگرده خونه.وقتی داشت از خونه میومد به بابا گفت:باورم نمیشه وقتی برگردم یه بچه تو بغلمه و زندگیمون چقدر تغییر میکنه.
بعضی وقتها از این تغییر میترسه.میترسه از عهده اش بر نیاد.میترسه از بابا دور شه.میترسه دیگه نتونن باهم راحت برن بیرون.میترسه دیگه باید تو خونه منتظر باشه تا بابا بره مسافرت و برگرده و همیشه تنها بره و فقط شنونده سفرهای بابا باشه.
ولی بعد از همه این حرفها به این فکر میکنه که منو داره و دیگه مامان شده.و فکر میکنه که تو این چند سال اخیر من بزرگترین هیجان زندگیش بودم.و بازم فکر میکنه به تمام زمانهایی که باید با من بگذرونه و چقدر خوش میگذره.
یه فکر جالب هم کرد.همیشه به بابا میگفت اگه یه روزی بفهمم بهم خیانت کردی بیخبر میرم.میای خونه و میبینی که من نیستم.ولی الان فکر میکنه اگه یه روزی بفهمه بابا بهش خیانت کرده دیگه نمیره.بخاطر من نمیره.میمونه تا من بابا داشته باشم و همه عشقشو نثار من میکنه.ولی مطمئنه هیچ وقت این فکرشو به بابا نمیگه.چ.ن اون نباید بفهمه ولی باید اینکارو بکنه.
چون احساس میکنه اینطور آموزش دیده که یه مامان واقعی باید به خاطر بچش لز همه چیز خودش بگذره.چون مامان خودش اینطوری بوده.مامانی که الان پر از غصه اس ولی هیچی نمیگه.مامانی که واقعا به خاطرش از همه چیزش گذشت و الانم داره میگذره.
مامان الان که داره مامان میشه بیشتر مامان بزرگ و میفهمه و بیشتر از همیشه دوسش داره.
مامان بزرگ همیشه برای مامان یه مامان واقعی بوده.............
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط وحید |
لينک ثابت
| 10 آذر 1389برچسب:,|